عمه، بابايم کجاست؟

اسارت دشوار و يتيمي دردي عميق است. يک سه ساله، چگونه مي تواند تمام رنجِ تشنگي و زخم تازيانه اسارت و از آن بدتر، درد يتيمي را به جان بخرد، آن هم قلب کوچکِ سه ساله اي که تپيدن را از ضربانِ قلب پدر آموخته و شبي را بي نوازش او به صبح نرسانده است. امّا... امّا او رقيه حسين است و بزرگي را هم از او به ارث برده است. رقيه پس از عاشورا، پدر را از عمه سراغ مي گيرد و لحظه اي آرام ندارد، با نگاه هاي کنجکاوش از هر سو ـ تمام عشقش ـ پدرش را مي جويد و سکوتِ عمه، سؤال او را بي جواب مي گذارد و او باز هم مي پرسد: «عمه، بابايم کجاست؟...»

راز دل با پدر

هنگامي که در خرابه شام، سر پدر را نزد رقيه(س) آوردند، آن دختر کوچک بسيار گريست و سخناني بر زبان آورد که شيون اهل بيت(ع) را بلند کرد و آتش بر دل زينب(س) نشاند: پدر جان! کدام سنگ دلي سرت را بريد و محاسن تو را به خون پاکت خضاب کرد؟ پدر جان! چه کسي مرا در کودکي يتيم کرد؟ پس از مادر از غم فراق او به دامان تو پناه مي آوردم و محبت او را در چشم هاي تو سراغ مي گرفتم، اکنون پس از تو به دامان که پناه برم؟ پدر جان! پس از تو چه کسي نگهبان دختر کوچکت خواهد بود، تا اين نهال نو پا به بار بنشيند؟ پدر جان! پس از تو چه کسي غم خوار چشم هاي گريان من خواهد بود؟ پدر جان! در کربلا، مرا تازيانه زدند، خيمه ها را سوزاندند، طناب بر گردن ما انداختند و بر شتر بي حجاز سوار کردند و ما را اسيران از کوفه به شام آوردند.

شام، حرم يادگار حسين(ع)

رقيه کوچک و يادگار حسين(ع)، پس از رحلت در خرابه شام، همان جا مدفون گرديد، کم کم مقبره اي به روي قبر بي چراغ او ساخته شد و بارگاهي براي عاشقان شد. حرمش، ميعادگاه عاشقان دل سوخته اباعبداللّه است. بوي حسين، از هر گوشه اش روح و جان را مي نوازد. نيازمندان، دست حاجت به سويش دراز مي کنند و خسته دلان بار سنگين دل را در کنار او مي گشايند. زيارت حرم و بارگاهش آرزوي هر دل داده اي است.

 نویسنده :هاشمی زاده